وبلاگ عسل مهربان



داستانی کودکانه برای شب یلدا




آن شب علی کوچولو به همراه پدر و مادرش قرار بود به خانه مادر بزرگ بروند. پسرک آنجا را خیلی دوست داشت چون هم می‌توانست راحت توی حیاط بازی کند و هم مامان‌بزرگ خوراکی‌های خوشمزه‌ای به او می‌داد. وقتی رسیدند علی دید که مادرجان کلی خوراکی روی میز چیده که با خوراکی‌های دفعه‌های قبل فرق داشت.

تخمه، پسته، یک کاسه انار دون شده، هندوانه سبز راه راه و. با تعجب از باباش پرسید: باباجون امشب چه خبره، عیده؟! باباخندید و گفت: نه پسرم امشب اولین شب زمستون و طولانی‌ترین شب ساله که بهش می‌گن شب یلدا». از قدیم رسم بوده که به خونه بزرگ‌تر‌ها می‌رن و دور هم جمع می‌شن و هم خوراکی‌های خوشمزه رو می‌خورن و هم مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها برای بچه‌ها قصه می‌گن.

علی کمی‌ فکر کرد و با خودش گفت: چه خوبه!.

چند ساعتی که گذشت علی گفت: حالا وقتشه که مادرجون یه قصه قشنگ تعریف کنه. مادربزرگ نگاهی به علی کرد و با لبخند گفت: باشه گلم، همین الان برات تعریف می‌کنم، بیا اینجا بشین پیش خودم.

پسرک کنار مادربزرگ نشست و او شروع کرد.

یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ‌کس نبود. هرکی خدا رو دوست داره بگه یا خدا. کوچیک که بودم با خانواده‌ام توی روستا زندگی می‌کردیم و چقدر هم باصفا بود. من خیلی دلم می‌خواست با پدرم به مزرعه گندم بروم، اما هرموقع که از او می‌خواستم مرا با خودش ببرد می‌گفت که تو هنوز کوچولویی، وقتی بزرگ‌تر شدی با هم می‌رویم. اما من هر روز اصرار می‌کردم تا این که بالاخره راضی شد. آن روزی که بابام قبول کرد من را به سر زمین ببرد خیلی خوشحال بودم و قول دادم به همه حرف‌هایش گوش بدهم.

صبح روز بعد دو تایی به طرف مزرعه راه افتادیم و وقتی رسیدیم بابا مشغول کارشد و من هم سرگرم بازی شدم. مدتی که گذشت احساس تشنگی کردم برای همین به بابا گفتم که آب می‌خواهم، او هم گفت که برای خوردن آب باید بروی سر چشمه.

گفتم: کجاست؟

بابام گفت: دختر جون اون درخت‌ها رو می‌بینی اونور گندم‌ها، باید بری اونجا.

گفتم: باباجون خیلی دوره، خسته می‌شم.

البته دور نبود اما چون می‌ترسیدم این حرف را زدم.

بابام گفت: راهی نیست من از همین جا نگات می‌کنم. مواظبتم، نترس برو زود برگرد.

وقتی بابا‌م این حرف‌ها را زد دلگرم شدم و رفتم و رفتم تا رسیدم. جای قشنگی بود؛ چشمه‌ای درست مثل یک حوض بزرگ که دور و برش پر از درخت و سبزه بود.

کمی ‌آب خوردم و خواستم برگردم که چشمم به یک پروانه خوشگل که روی سبزه‌ها بالا و پایین می‌پرید افتاد.

دنبالش دویدم و هر جا رفت من هم رفتم و فراموش کردم که کجا هستم و باید زود برگردم. پروانه را لابه‌لای علف‌ها گم کردم، از چشمه هم دور شده بودم و آن را نمی‌دیدم، نمی‌دانستم از کدام طرف برگردم؛ گم شده بودم.

ترسیده بودم و نمی‌دانستم چه کار کنم. بابا را بلند بلند صدا زدم اما فایده‌ای نداشت یواش یواش داشت گریه‌ام می‌گرفت. از خدا کمک خواستم. بابام همیشه می‌گفت هر وقت مشکلی برایت پیش آمد از خدا بخواه تا کمکت کند. برای همین دست‌هایم را بالا گرفتم و گفتم: ای خدای مهربون برو به بابام بگو من گم شدم تا بیاد پیشم!»

خواستم از یک طرف برگردم که صدایی را شنیدم. خوب دقت کردم، به نظرم آمد کسی مرا صدا می‌زند: فاطمه؛ فاطمه، کجایی دختر؟» باورم نمی‌شد صدای بابام بود و هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد تا این که او را از دور دیدم و من هم داد زدم: باباجون، بابا. و گریه‌ام گرفت.همان‌طور گریه‌کنان دویدم و چسبیدم به بابام و توی دلم از خدا تشکر کردم.

قصه که تمام شد علی نگاهی به مادربزرگ انداخت و گفت: مادر جون خدا رو شکر که پیداشدی.!؟

قصه زیبای آقای هندوانه

قصه زیبای آقای هندوانه, قصه, قصه های کودکانه, قصه برای کودکان

هوا خیلی گرم بود. آقای هندوانه داشت به سمت خانه می رفت. ناگهان صدای گریه ی یک بچه را شنید. جلو رفت.

 

دید یک بچه از روی دوچرخه اش روی زمین افتاده و دارد گریه می کند. آقای هندوانه دست بچه را گرفت و بلندش کرد اما بچه هنوز گریه می کرد. آقای هندوانه دلش سوخت و می خواست کاری برایش بکند. او فکری کرد و سپس یک قاچ هندوانه به بچه داد. بچه هندوانه را گرفت و خوشحال شد.

آقای هندوانه دوباره به راهش ادامه داد. و با خودش شعر می خواند و می گفت:

دوباره فصل گرماست
می چسبه هندوانه
بیا و امتحان کن
یه قاچه هندوانه

همین طور که شعر می خوند یک دفعه چند تا پسر بچه دور آقای هندوانه را گرفتند تا از او هندوانه بگیرند. آنها مدتی بود که توی این گرمای هوا مشغول بازی بودند و حالا صورتهاشون حسابی سرخ شده بود. آنها هر چه آب می خوردند باز هم احساس تشنگی می کردند. آقای هندوانه به هر کدام از آنها یک قاچ هندوانه داد. بچه ها هندوانه ها را خوردند و حسابی خنک شدند و کیف کردند. آقای هندوانه از پسربچه ها خداحافظی کرد و رفت. 

آقای هندوانه در راه یک پیرمرد دید که حسابی تشنه بود و دیگر طاقت راه رفتن نداشت. او به پیرمرد مقداری آب هندوانه داد. پیرمرد آب هندوانه را خورد و سرحال شد.

اما آقای هندوانه دیگر گرمش شده بود و خسته بود او دیگر نمی توانست به کسی کمک کند. لازم بود به یخچال برود و آنجا یک چرتی بزند تا حسابی خنک شود. تا باز هم بتواند با هندوانه ی خوشمزه اش دیگران را خوشحال کند.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تاپیک فایل خلاصه کتاب حسابداری و حسابرسی دولتی جعفر باباجانی بهار امیدوارانه هوا فضا و علم روز آموزش فن بیان کتابخانه عمومی محمد تقی کریم پور کتابخانه شهیده ناهید فاتحی روستای هشمیز Online news درسهایی از قران